در اين شهرباري به سمعم رسيد

شاعر : سعدي

که بازارگاني غلامي خريددر اين شهرباري به سمعم رسيد
ببر درکشيدش به ناز و عتيبشبانگه مگر دست بردش به سيب
ز رخت و اوانيش در سر شکستپري چهره هرچ اوفتادش به دست
تواني طمع کردنش در کتيبنه هرجا که بيني خطي دل فريب
که ديگر نگردم به گرد فضولگوا کرد بر خود خداي و رسول
دل افگار و سربسته و روي ريشرحيل آمدش هم در آن هفته پيش
به پيش آمدش سنگلاخي مهيلچو بيرون شد از کازرون يک دو ميل
که بسيار بيند عجب هر که زيستبپرسيد کاين قله را نام چيست؟
بجز تنگ ترکان ندانيم نامکسي گفتش اين راه را وين مقام
تو گفتي که ديدار دشمن بديدبرنجيد چون تنگ ترکان شنيد
هم اين جا که هستي بينداز رختسيه را بفرمود کاي نيکبخت
اگر من دگر تنگ ترکان رومنه عقل است و نه معرفت يک جوم
وگر عاشقي لت خور و سر ببنددر شهوت نفس کافر ببند
به هيبت بر آرش کز او برخوريچو مر بنده‌اي را همي پروري
دماغ خداوندگاري پزدوگر سيدش لب به دندان گزد
بود بنده‌ي نازنين مشت زنغلام آبکش بايد و خشت زن
که ما پاکبازيم و صاحب نظرگروهي نشينند با خوش پسر
که بر سفره حسرت خورد روزه‌دارز من پرس فرسوده‌ي روزگار
که قفل است بر تنگ خرما و بندازان تخم خرما خورد گوسپند
که از کنجدش ريسمان کوته استسر گاو و عصار ازان در که است